مرضیه؛ شعله‌ای که در قلب خلق ماندگار شد

 

در کوچه‌های خاموش اسکو، دختری متولد شد که با گیسوان بافته و قامتی استوار، نامش در حافظه مقاومت چریک‌های فدایی خلق ایران حک شد. مرضیه احمدی اسکویی، معلمی بود که آموخت چگونه میان کلاس‌های درس و میدان‌های مبارزه، صدای نسلی شود که رؤیای تغییر را در دل داشت.

در کوچه‌های خاموش اسکو، در نخستین روزهای بهار ۱۳۲۴، دختری چشم به جهان گشود که بعدها «مرجان» نام گرفت؛ دختری که سال‌های جوانی‌اش میان کتاب و کلاس، اعتصاب و امید گذشت. مرضیه احمدی اسکویی، معلمی بود که هم‌زمان با آموزش، خود نیز درس مقاومت می‌آموخت؛ در دانشسرای عالی، جایی که نامش به عنوان نماینده دانشجویان بر زبان‌ها افتاد، صدایش پژواک خواسته‌های نسلی شد که تغییر را در دل می‌پروراند.

چهره‌اش آراسته و نگاهش محکم بود؛ کت و دامن شیک، گیسوان بلند و بافته‌ای که با آرامشی خاص بر شانه‌هایش می‌نشست. اما ورای این ظاهر آرام، قلبی تپنده برای روزهای پرتب‌وتاب داشت؛ روزهایی که او در حلقه روشنفکران، میان تئاتر و کتاب، پیوندی میان اندیشه و عمل برقرار می‌کرد. دوستانش او را دست‌ودل‌باز و پرانرژی می‌شناختند؛ زنی که همیشه برای گفت‌وگو، برنامه‌ریزی و همراهی آماده بود.

مرضیه، پس از گذر از سال‌های زندان و مبارزه، در روزی از روزهای اردیبهشت ۱۳۵۳ بار دیگر قدم در مسیری گذاشت که به آخرین ایستادگی‌اش ختم شد. مرضیه مأموریت داشت ششم اردیبهشت ۱۳۵۳، زمانی که خبر احتمال دستگیری شیرین، دوست و هم‌رزمش، به گوش رسید، مرضیه بی‌درنگ خود را به محل رساند تا شیرین را از دام برهاند؛ خطری که نزدیک‌تر از آن بود که تصور می‌کردند.

او که راه گریزی نیافت، در محاصره‌ای نابرابر، آخرین تصمیمش را گرفت. اسلحه کمری‌اش را بیرون کشید، مقاومت کرد و زمانی که دیگر راهی برای بازگشت نبود، قرص سیانور را فرو برد؛ تا صدای ایستادگی‌اش در هیاهوی گلوله‌ها خاموش شود، نه در اسارت. مأموران، ناامید از زنده‌گیری، از دور پیکرش را به رگبار بستند. سپس با احتیاط به او نزدیک شدند؛ جسد بی‌جانش را با طناب بستند و با خود بردند.

مرضیه در قطعه ۳۳ بهشت زهرا آرام گرفت، اما روایتش همچنان در میان خاطرات نسل‌هایی که آن روزها را زیسته‌اند، جاری است؛ روایتی از زنی که میان صداهای بلند تاریخ، صدای خودش را داشت و تا واپسین لحظه بر آن ماند.

 

من یک زنم

 

افتخار

من یک زنم
من از ویرانه‌های دور شرقم
زنی که از آغاز با پای برهنه
عطش تند زمین را در پی قطره‌ای آب درنوردیده است
زنی که از آغاز با پای برهنه
همراه با گاو لاغرش در خرمن گاه
از طلوع تا غروب
از شام تا بام، سنگینی رنج را لمس کرده است

 

من یک زنم
از ایلات آواره‌ی دشت‌ها و کوه‌ها
زنی که کودک‌اش را در کوه به دنیا می‌آورد
و بزاش را در پهنه‌ی دشت از دست می‌دهد
و به عزا می‌نشیند

من مادرم
من خواهرم
من همسری صادقم
من یک زنم
زنی از ده کوره های مرده‌ی جنوب
زنی که از آغاز با پای برهنه
سراسر این خاک تب کرده را
درنوردیده است
من از روستاهای کوچک شمالم
زنی که از آغاز در شالیزارها و مزارع
تا نهایت توان گام زده است

 

من یک زنم
کارگری که دست‌هایش
ماشین عظیم کارخانه را
به حرکت درمی‌آورد
هر روز توانایی‌اش را
دندانه‌های چرخ ریزریز می‌کند
پیش چشمان‌اش
زنی
که از عصاره‌ی جان‌اش
پروارتر می‌شود لاشه‌ی خوانخوار
از تباهی خون‌اش
افزونتر می‌شود سود سرمایه‌دار
زنی که مترادف مفهوم‌اش
در هیچ جای فرهنگ ننگ آلود شما
وجود ندارد
دست‌هایش سفید
قامت‌اش ظریف
که پوستش لطیف
و گیسوان‌اش عطرآگین باشد

 

من یک زنم
با دست هایی که از تیغ تیز درد و رنج‌ها
زخم‌ها دارد
زنی که قامت‌اش از نهایت بی‌شرمی شما
در زیر کار توان فرسا
آسان شکسته است
زنی که در سینه‌اش
دلی آکنده از زخم‌های چرکین خشم است
زنی که در چشمان‌اش
انعکاس گل رنگ گلوله‌های آزادی
موج می‌زند

 

من یک زنم
زنی که مترادف مفهوم‌اش
در هیچ جای فرهنگ ننگ آلود شما
وجود ندارد
زنی که پوست‌اش
آیینه ی آفتاب کویر است
و گیسوانش بوی دود می‌دهد
تمام قامت من
نقش رنج و
پیکرم تجسم کینه است
زنی که دستانش را کار
برای سلاح پروده است

 

من زنی آزاده‌ام
زنی که از آغاز
پابه پای رفیق و برادرم
دشت‌ها را درنوردیده است
زنی که پرورده است
بازوی نیرومند کارگر
دستان نیرومند برزگر
من خود کارگر!
من خود برزگر!

 

شعر از مرضیه احمدی اسکویی