روایتی از خط مقدم؛ تجربهی یکی از زنان معترض افغانستان
ما برمیگردیم! از همانجا که بُردیدندمان جوانه میزنیم و دوباره میروییم. چرا که ما سربازان خط مقدم مصافِ تاریکی و نوریم! و «حماسه» نام دیگر ماست! این نسل، سری نترس و دل بزرگ دارد! گواه این مدعا نیز مصاف ما در زمین و میدان رزم است.
طالبان که آمدند سراغممان، با همسر و کودکم در خانهی یکی از اقارب نزدیک همسرم بودم. اما گویا آنان تعقیبمان کرده بودند. در کوچه چند هایلکسشان ایستاده بود. میزبانان که فهمیدند ما تحت تعقیبایم، ترسیدند. شاید از جانشان یا شاید نیز از نانشان… هر چه بود از ما خواستند خانهشان را ترک کنیم.
نیمه شب من، کودک و همسرم را از خانه بیرون میکشیدند. باور نمیکردم! شاید غافلگیر شده بودم. شاید شناخت و انتظارم از آنان بی هیچ مقدمهای و به یکباره در هم شکسته بود! انگار یکباره نقابها و پردهها برافتاده بود و همه به اصلشان برگشته بودند.
هر چه بود من نمیخواستم با آن مواجه شوم؛ اما چرا باید در برابر تصمیمشان مقاومت میکردم و نمیپذیرفتم؟ چرا زیر بار این واقعیت نمیرفتم که «داغ ننگ» مقاومت یک زن در برابر طالبان را هر کسی بر نمیتابد؟
انگار نیرویی در من هنوز مثل لحظات حضور در خیابان زنده بود و نمیخواست بپذیرد مبارز و مبارزه در برابر لشکر خصم در این جامعه یک انگ است! هنوز حسی مهارنشدنی در من بیدار بود و نمیگذاشت بپذیرم که به خاطر جنس مبارزهام با من مثل یک «جزامی» رفتار شود.
آن شب سیاه، آنچه بسیار سنگین و گران تمام شد، بیپناهیمان در زمهریر زمستان یا حتا تلخی تحقیر بیرون انداخته شدن از سوی خویشاوندان نبود؛ انسانزدایی علنی و سلب کرامتمان بود. یک باره انگار از هر ارج و منزلت است تهی شده باشیم.
انگار زباله شده باشیم. زبالههایی که سزاوار کراهت، نفرت و بیزاریاند. تجربهی خشونت آن شب که از هتاکی و توهین لفظی شروع شد و به خشونت فیزیکی و تنبیه بدنی شدید رسید؛ آنچه درکام از معنای «خشونت» و «خصم» را از بنیان در من منقلب کرد.
حالا البته میدانم که آن شب، فهم پیشینی از مقولههای زیادی در من فرو ریخت و از نو بنا شد. مفاهیمی چون حقیقت، همدلی، انسانیت و… آن شب همه در متنی دیگر مصداق و معنایی دیگر یافت.
اما ایمان راسخ داشتم برای آنچه در نیمه شب زمهریز زمستان در محکمهای صحرایی با رسوایی و تحقیر به خاطرش مجازات میشدم، مبارزه برای تسری حق و حقیقت است.
ایمان به راهم در آن لحظات کمی آرامام میکرد. ولی آنچه در آن شب و در محاصرهی خصومت و خشونت از سوی آن خویشاوند گزنده بود، این بود که برای نخستین بار معنی کلمهی «جبر»، «ناتوانی» و «درماندگی» را تا مغز استخوان شناختم و اندوختم.
ملغمه و مجموعهی درهم تنیدهای از ترس، خشم و عزم را همزمان در سر و دستم تجربه میکردم. شاید چون نخستین بود که با اراده و اقدام به حذف بی واسطه مواجهه بودم.
یا شاید چون اولین رویاروییها مستقیم با زوال اخلاق بود. هر چه بود، تمام جهانام را یکسر ویران و آباد کرد. منی را که همواره از رنج رویارویی با پلشتی به دور بودم.
چون امتیاز این را داشتم که در کانون یک خانواده بافرهنگ و آزادیخواه پرورش بیابم. غافل ازینکه اینجا در سطحی کلان دهههاست همه چیز به واسطهی جنگ و جنون به تقلا برای بقا تقلیل یافته است.
اینجا جنگل است و قانون حیات وحش و حیوانات وحشی و درنده در آن حاکم است؛ اینجا قلمرو این قانون نانوشته است که هر چه درندهتر، بهتر!
آن شب به جرم مبارزهی سیاسی و دادخواهی جمعی، از سوی طالبان که در کوچه در جستجویمان بودند از سوی خویشاوندان میزبان، جلوی همسر و فرزندانام تحقیر و مجازات شدم.
راستاش حالا اعتراف میکنم که کنار آمدن و تهنشین کردن این همه جهل و نادانی کار سادهیی نیست. اما همزمان میدانم بخشی از مبارزه با هیولا و هیولاصفتی در این دوران باید این باشد که خود مومنانه یک انسان باقی بمانم.
انسانی که خود بدل به ضد خود و یک هیولا نشود. آری! قبل از هر چیز انگیزهی این مبارزه رستگاری شخصیست. من و امثال من در برابر این وضعیت میرزمام تا کماکان یک انسان باقی بمانم و در ساحت جمعی به عنوان یک فرد برای عدالت و انسانیت همهی مردم میجنگم.
حالا در اولین مجال فراغت از آن چند شبانهروز سیاه، دریافتهام که این راه در سرآغاز است!
سرمنزل، چشماندازیست که سرچشمههایش زوال نمییابد و به پایان نمیرسد. تازه به مفهوم و منظرهای تازهای از مبارزه رسیدهام. قدرت عجیبی یافتهام.
وقتی به خودم یادآوری میکنم: من توانستهام در برابر طالبان این سیاهترین نیروی دوران، که همهی دنیا را با اعمال خشونت، ارعاب و وحشت به زانو در آورده و فریب داده؛ چشم در چشم بایستم و هنوز استوار بمانم؛ یعنی من، یک زن، به موقعیتی رسیده که افسار و اختیار سرنوشت خود و همسرنوشتهایش را از استبداد بازستانده.
از این جهت، خط من و همرزمان من با مدعیانی که سرنوشت مردمم را معامله کردهاند یکی نیست. زنانی چون من دشمن اصلی و سیاسی آنانیست که انگلوار از شریانهای نحیف کالبد این سرزمین سوخته و مردم به خاک نشستهاش سالها مکیدند و فربه شدند.
پشت میز تریبونهای سیاست جهان و رسانههایشان خزیده و خویش را نمایندگان خودخواندهی ما نامیدند. همانان که بارها بیشرمانه با دشمن من و مردم من، گرد یک میز نشستهاند و بیاعتنا به رقت و رنج جمعی ما، به افق جاهطلبی تباری و طبقاتی خویش خیره ماندهاند!
این روزهای سراسر سیاه تا مغز استخوان میسوزم و درد میکشم. اما نه صرف برای خودم. و از نه روی ترس، تمیکن، میانمایگی و درماندگی. و یا تردید و تسلیم؟! هرگز! ما نسل تمناها و پروانههاییم. نسل رهایی و بیداری و ایستادگی.
ما نسل نوی از زنانایم که در امتداد یک تاریخ مبارزهی خواهران خویش مجال محک یافته و قد راست کردهایم. قامت راست و راستین صدای ما را دیوار انقیاد هیچ حصار و زندانی خاموش نمیتواند. تاب خشم خروشِ رود کوهسار را مگر سدی دارد؟
ما برمیگردیم! از همانجا که بُردیدندمان جوانه میزنیم و دوباره میروییم. چرا که ما سربازان خط مقدم مصافِ تاریکی و نوریم! و «حماسه» نام دیگر ماست! این نسل، سری نترس و دل بزرگ دارد! گواه این مدعا نیز مصاف ما در زمین و میدان رزم است.
تا اینجای کار، تنها جریان سیاسی مستقل و مقاومتی که طالبان را مهار زده و متوقف ساخته، من و هم سنگرانام است. حال، چه باک اگر گلوی عدالتخواهی و شعار «نان، کار و آزادی» را اینبار و در این صف سر ببرند؛ ما از جایی دیگر و در میدان مصافی دیگر میروییم.
مبارزهی من و ما زلالتر و خروشانتر از آن است که مرعوب سلطهی سرکوب و ستم طالبانی شود. سیاهی و تباهی را همیشه پایانی است.
من در این دم و از میان این ظلمات، سپیدهی روز رهایی را میبینم. از میان خون و خشونت و خدعه! سحر رسیدنی است و ما در افقی روشن دوباره باز خواهیم شتافت. شانه به شانه و دست به دست! به خط مقدس رزم مقدسمان باز خواهیم گشت.
میدانید؛ در این چند روز دشوار و ناگوار، به ایدهها و آرمانهایی ازین جنس ایمان آوردهام: آن چه تو را نابود نکند، قویتر میکند! این ایده نه در تئوری که در عمل نزد شخص من ثابت شد.
همان دقایق که مثل یک چریک، نیمه شب با دو بچه از حصارها و بامها و دیوار همسایهها بالا میرفتم. درست مثل یک مبارز از هزار توی امید و ترس و تردید عبور میکردم تا از پنج تلاشی طالبان گذشته و به خانهی آن خویشاوند رسیدم.
طعم گزنده و تلخی که آنجا چشیدم در متن واقعیت مهیبی که در آن شب دریافتم؛ همه و همه از من یک مبارز راستین ساخته است.
میدانید؛ این تجربهها هر قدر گزنده و فرساینده، از من شعلهی آتشی ساخته که روزی دشمن را درلهیب قهرش میسوزاند..
من زنم و معنای اسم من هم روشنایی و فروزندگیست، هم شعلههای سرکش آتش! من در این چند روز به درک روشنی از خود، رسالت خود و معنای واقعی زندگی خود رسیدهام.
در این دم که این سطور را برای شما مینویسم بیصبرانه گوش به زنگم تا تمامی همسنگران و دوستان مبارزم رها شوند و به مکانی امن برسند.
تا دوباره به صف مبارزهمان بازگردیم. زیرا ما را از این راه گریزی نیست. روزی بر لشکر جهل، یأس، خصم و ستم استیلا مییابیم. گواه این مدعا، اتفاق کم نظیر و تاریخی رهبری ما زنان در خط مقدم رزم است. از اینرو ایمان دارم، نتیجهی این مصاف هر چه باشد، در این متن و در این مصاف، ما برندهایم.
زیرا مقاومت ما نظم و نظام بنیانهای یک جامعهی پدر مردسالار را بر هم زده! و این نوید یک انقلاب است! رخنهای بر بدنهی جانسخت سنت است. این رخنهگری، خود یک پیروزیست.
در پایان، ممنون شما و همهی کسانیام که این روزها به این صف و این صدا پژواک میبخشند. ممنون لطف و محبتتان هستم. روزهای خوب و روشن در راهاند!
بااحترام و به امید آزادی
«رها» از خط مقدم رزم
منبع: رخشانه