ترومای زنان، سلامت روان و عدالت اجتماعی در ایران(۱)
شیلا قاسمخانی
در دهههای اخیر، واژهی «تراما» (trauma) در ادبیات سلامت روان ایران، همچون بسیاری از جوامع دیگر، حضوری فزاینده یافته است. این واژه، که زمانی صرفاً در حیطهی تخصصی روانپزشکی و رواندرمانی کاربرد داشت، اکنون از محدودهی کلینیکها و مقالات علمی فراتر رفته و در زبان روزمره، رسانهها، تولیدات فرهنگی و حتی سیاستگذاریهای اجتماعی رسوخ کرده است. در نتیجه، «تراما» به یکی از واژگان کلیدی گفتمان معاصر دربارهی رنج، آسیب و تجربهی زیسته بدل شده است.
بااینحال، گسترش زبان تراما در جامعهی ایران پرسشهای بنیادینی را برمیانگیزد. آیا این واژه و مفاهیم پیرامونش، در بستر فرهنگی و اجتماعی خاص ایران، به ابزاری برای توانمندسازی سوژههای فرودست ــ بهویژه زنان ــ و بازشناسی رنج ساختاری آنان تبدیل شده است؟ یا برعکس، آیا همانند آنچه در بسیاری از جوامع نولیبرال مشاهده میشود، این زبانْ رنج اجتماعی را به سطح تجربهای فردی و خصوصی فروکاسته، و از اینرو، ریشههای ساختاری خشونت را پنهان ساخته است؟
پرسش اخیر بهویژه زمانی اهمیت مییابد که بدانیم گفتمان روانشناسی در ایران، در دهههای اخیر، همزمان با تغییرات اقتصادی، سیاسی و فرهنگی گستردهای گسترش یافته است: از خصوصیسازی خدمات درمانی گرفته تا گسترش فرهنگ «خوددرمانی» و بازاریشدن مفاهیم روانی. در چنین بستری، زبان تراما میتواند هم نقش رهاییبخش ایفا کند ــ از طریق نامگذاری و بهرسمیتشناختن رنجهای پنهانمانده ــ و هم نقشی انضباطی، از آنرو که با روانیسازیِ درد، آن را از ساحت جمعی و تاریخیاش جدا میکند.
برای بررسی این دو سویه، دیدگاه اِما تسریس (Emma Tseris) در کتاب Trauma, Women’s Mental Health, and Social Justice: Pitfalls and Possibilities (۲۰۱۹) چارچوبی انتقادی و روشنگر فراهم میآورد. تسریس در این اثر استدلال میکند که سلامت روان زنان را نمیتوان مستقل از ساختارهای جنسیتی، طبقاتی و فرهنگی تحلیل کرد. او نشان میدهد که تراما نه صرفاً اختلالی در ذهن یا روان فرد، بلکه نشانهای از خشونت و نابرابریای است که در بطن روابط اجتماعی و نهادهای قدرت ریشه دارد. از این منظر، هر تلاشی برای درمان یا فهم تراما بدون درنظرگرفتن زمینههای ساختاری، ناگزیر به بازتولید همان نیروهایی میانجامد که به پیدایش آن انجامیدهاند.
بر این اساس، میتوان گفت که تحلیل گفتمان تراما در ایران مستلزم نگاهی دوسویه است: از یکسو، بررسی امکانهای آن برای بهرسمیتشناختن رنجهای تاریخی و جنسیتی؛ و از سوی دیگر، نقد شیوههایی که این گفتمان ممکن است با فردیسازی و کالاییسازیِ رنج، زمینههای مقاومت جمعی را تضعیف کند.
فردیسازی رنج و حذف زمینههای ساختاری
در ایران، گفتمان رسمی سلامت روان عمدتاً بر رویکرد زیستپزشکی (biomedical) استوار است؛ رویکردی که منشأ رنج را در بدن یا روان فرد جستوجو میکند و درمان را نیز در اصلاح یا «نرمالسازی» همان فرد میبیند. این رویکرد، که از منطق پزشکیِ مدرن وام گرفته شده، بهتدریج به زبان مسلط در نظام آموزش، رواندرمانی و رسانههای عمومی بدل شده است. در نتیجه، تجربهی رنج روانی زنان اغلب بدون ارجاع به ساختارهای اجتماعی، اقتصادی یا فرهنگی تحلیل میشود.
در چنین چارچوبی، خشونت خانگی، تبعیض شغلی، ازدواج اجباری، نابرابری در دسترسی به آموزش، و حتی فشارهای ناشی از کلیشههای جنسیتی، نه بهمثابه سازوکارهای ساختاریِ بازتولید خشونت، بلکه بهعنوان «رویدادهای آسیبزا» در زندگی فردی تفسیر میشوند. به همین دلیل، پاسخهای نهادی نیز معمولاً به سطح روانی یا زیستی فروکاسته میشوند: ارجاع به رواندرمانی، تجویز دارو، یا توصیه به «افزایش تابآوری». این مداخلات اگرچه در سطح بالینی ممکن است تسکیندهنده باشند، اما اغلب پرسش بنیادیتر را حذف میکنند: چه مناسبات قدرت و چه الگوهای فرهنگی این رنج را تولید و تداوم میبخشند؟
اِما تسریس این فرآیند را نوعی «سیاست سکوت» مینامد؛ سکوتی که نه از نبود گفتار، بلکه از فراوانیِ گفتار فردیشده ناشی میشود. به تعبیر او، وقتی زبان سلامت روانْ درد را به اختلالی در فرد ترجمه میکند، ساختارهای خشونتزا بینام و بیصورت باقی میمانند. از این منظر، رواندرمانیِ منفک از بستر اجتماعی میتواند ناخواسته به سازوکاری انضباطی بدل شود: سوژه را به مسئولیتپذیریِ شخصی برای رنجی فرامیخواند که ریشه در نابرابری ساختاری دارد.
در بستر ایران، این «سیاست سکوت» بهشکلی دوگانه عمل میکند. از یکسو، زنان در عرصهی اجتماعی با اشکال گوناگون خشونت مواجهاند ــ از قوانین تبعیضآمیز تا فشارهای فرهنگی و اقتصادی ــ و از سوی دیگر، در عرصهی درمان، تجربهی آنان به «اختلال اضطراب»، «افسردگی»، یا «ترامای رابطهای» فروکاسته میشود. بدینترتیب، زن رنجدیده به بیماری نیازمند درمان بدل میشود، نه به سوژهای سیاسی که رنجش میتواند منشأ پرسش و اعتراض باشد.
این دوگانگی، در عمل، زنان را به قربانیانی مضاعف تبدیل میکند: نخست در سطح اجتماعی، جایی که خشونت و نابرابری بر آنان تحمیل میشود، و دوم در سطح درمانی، جایی که رنجشان از معنا و زمینهی تاریخی خود تهی میشود. آنچه حذف میگردد، نه فقط «علت اجتماعیِ رنج»، بلکه امکان مقاومت جمعی است؛ زیرا وقتی درد به مسئلهای خصوصی تقلیل یابد، دیگر نه ریشه در ساختار دارد و نه راه به تغییر ساختار میبرد.
از این منظر، نقد فردیسازیِ رنج صرفاً نقد یک شیوهی درمانی نیست، بلکه نقد نوعی منطق سیاسی است: منطقی که از طریق روانیسازیِ درد، بدنها و ذهنها را از تاریخ جدا میکند.
تراما بهمثابه محصول فرهنگی و سیاسی
در فصل نخست کتاب، اِما تسریس یادآور میشود که «تراما» نه مفهومی طبیعی یا جهانشمول، بلکه محصول فرهنگی و سیاسیِ ویژهای است که در بستر تاریخی خاصی پدید آمده است. این واژه در دههی ۱۹۷۰ میلادی، در دل جنبشهای فمینیستی و مبارزات عدالتخواهانهی زنان در غرب، شکل تازهای به خود گرفت. فمینیستها از زبان تراما استفاده کردند تا تجربههای سرکوبشدهای چون تجاوز، خشونت خانگی، و آزار جنسی را از حوزهی سکوت و شرم به عرصهی گفتار عمومی بیاورند. در این معنا، تراما ابزاری رهاییبخش بود: راهی برای نامگذاری رنجی که ساختارهای پدرسالارانه و قوانین جزاییِ ناعادلانه آن را نامرئی کرده بودند.
اما همانگونه که تسریس نشان میدهد، این زبانِ رهاییبخش بهتدریج جذب نهادهای رسمی سلامت روان شد. روانپزشکی و رواندرمانی، که در آغاز نسبت به فمینیسم موضعی محافظهکارانه داشتند، در دهههای بعد با پذیرش مفهوم «اختلال استرس پس از سانحه» (PTSD) آن را در چارچوب تشخیصهای بالینی نهادینه کردند. در نتیجه، آنچه روزگاری زبان سیاسیِ اعتراض به خشونت بود، به زبان تخصصیِ طبقهبندیِ بیماران بدل شد. بدینترتیب، «تراما» از مفهومی جمعی و تاریخی به برچسبی روانپزشکی برای افرادِ آسیبدیده فروکاسته شد.
در ایران نیز میتوان نشانههایی از این فرایند را مشاهده کرد. در سالهای اخیر، واژگانی چون «اختلال استرس پس از سانحه»، «تراماهای کودکی»، یا «درمان تراما» بهشدت در رسانهها، کارگاههای روانشناسی و فضای مجازی رواج یافتهاند. بااینحال، این مفاهیم اغلب بدون تأمل در خاستگاه سیاسی و جنسیتیشان بهکار میروند. زبان «تراما» در ایران، بهجای آنکه ابزار تحلیل روابط قدرت و خشونت ساختاری باشد، بیشتر به قالبی برای تفسیر فردیِ رنجها و تجربیات شخصی تبدیل شده است.
در جامعهای که تبعیضهای حقوقی، محدودیتهای شغلی، خشونت خانگی و فشارهای فرهنگی بر بدن و زیست زنان سنگینی میکند، ترجمهی این وضعیتها به «اختلالات روانی» میتواند کارکردی محافظهکارانه داشته باشد. زیرا تمرکز را از تغییر ساختارهای نابرابری بهسوی «درمان فرد» منتقل میکند. در چنین وضعی، زنِ خشونتدیده نه بهعنوان سوژهای سیاسی که در برابر نظم ناعادلانه مقاومت میکند، بلکه بهعنوان بیمار یا مراجعِ درمانی تعریف میشود. بدینترتیب، نهادهای درمانی ــ خواه دولتی، خواه خصوصی ــ جای جنبشهای اجتماعی را در نامگذاری و مواجهه با رنج میگیرند.
افزون بر این، باید توجه داشت که تراما در این بستر نه فقط مفهومی پزشکی، بلکه کالایی فرهنگی نیز هست. کارگاههای آموزشی، کتابهای روانشناسی عامهپسند و محتوای شبکههای اجتماعی، همه به بازاری برای فروش «درمان تراما» تبدیل شدهاند. این کالاییسازی، همانگونه که تسریس هشدار میدهد، بخشی از منطق نولیبرال سلامت روان است: منطقِ مسئولیتپذیری فردی، خودمراقبتیِ بیپایان و بازاریکردن رنج. در نتیجه، بهجای بازشناسی علل اجتماعیِ درد، از افراد خواسته میشود تا از طریق مراقبه، تراپی یا خودبهبودی، بار ساختار را بر دوش بکشند.
به این ترتیب، تراما در ایران نیز به عرصهای دوگانه بدل میشود: از یکسو، واژهای که امکان گفتنِ رنج را فراهم میکند و از سکوت تاریخی میکاهد؛ و از سوی دیگر، ابزاری که میتواند رنج را از خاستگاه سیاسیاش جدا و آن را در مدار درمان و بازار محصور کند. فهم این دوگانگی، پیششرطِ هر تحلیلی است که بخواهد از تراما نه بهعنوان نشانهی ضعف فردی، بلکه بهمثابه سندی از خشونت ساختاری سخن بگوید.
تجربهی زیستهی زنان و بحران نمایندگی
یکی از محورهای محوری در پژوهش اِما تسریس، بازگرداندن «صدای زنان» به مرکز گفتمان سلامت روان است. او بر این باور است که نظریهپردازی و درمان تراما زمانی معنا دارد که با تجربهی زیستهی زنان آغاز شود، نه با چارچوبهای ازپیشتعیینشدهی روانپزشکی یا الگوهای غربیِ سلامت روان. در مصاحبههایی که تسریس با زنان انجام داده است، بسیاری از آنان احساس کردهاند که روایتشان در فرآیند درمان شنیده نمیشود یا در قالب تشخیصهای پزشکی از معنا تهی میگردد. زبان بالینی، با واژگانی چون «اختلال»، «نشانه»، و «تابآوری»، اغلب نمیتواند پیچیدگیهای عاطفی و تاریخیِ رنج زنان را بازنمایی کند.
در ایران نیز میتوان مشابه این وضعیت را مشاهده کرد. تجربهی زیستهی زنان از تراما، چه در زمینهی خشونت خانگی، چه در مواجهه با تبعیض شغلی و اقتصادی، یا در برخورد با فشارهای فرهنگی و کنترل بدن، بهندرت بهصورت مستقیم و بیواسطه شنیده میشود. در رسانهها و عرصهی سیاستگذاری، روایتهای مربوط به «رنج زنان» اغلب از زبان مردان، متخصصان یا مقامات رسمی بیان میشود. این فرایند بازنماییِ غیرمستقیم، نوعی «میانجیگری مردانه» در سخن گفتن از بدن و درد زنانه ایجاد میکند؛ بهگونهای که سوژهی زنانه نه راوی، بلکه موضوع گفتار میشود.
به تعبیر تسریس، این وضعیت نوعی «سلب عاملیت» (dispossession of agency) است. وقتی زنان در طراحی، اجرای و ارزیابی سیاستهای سلامت روان مشارکت ندارند، تجربهی آنها از پیش در چارچوبهایی تعریف میشود که متعلق به دیگری است. درمان، در چنین شرایطی، نه فرآیندی برای بازیابی صدا و قدرت، بلکه تکرار همان مناسبات سلطه است. تسریس تأکید میکند که مفهوم درمان باید از سطح «کاهش علائم» فراتر رود و به فرآیندی اجتماعی بدل شود که در آن، زنان بتوانند روایت خود را بازسازی و از طریق آن، عاملیت اجتماعی خود را بازپس گیرند.
در ایران، چنین رویکردی هنوز در حاشیه است. نهادهای حمایتی زنان ــ اعم از دولتی یا غیردولتی ــ اغلب به دو حوزه محدود میشوند: خدمات پزشکی و فعالیتهای خیریه. در نتیجه، «درمان» عمدتاً بهمعنای مراقبت از بدن آسیبدیده و کاهش علائم روانی فهمیده میشود، نه بهعنوان فرآیندی رهاییبخش برای بازسازی سوژهگی زنانه. حتی در پروژههای پژوهشی یا سیاستگذاری رسمی، زنان معمولاً به «مورد پژوهش» یا «جامعهی هدف» فروکاسته میشوند، نه به کنشگرانِ معرفتی و سیاسی.
این بحران نمایندگی در سطح گفتمان نیز خود را نشان میدهد. زبان رسمیِ سلامت روان در ایران، عمدتاً مردانه، طبقهمتوسطمحور و شهری است. واژگانش از ادبیات ترجمهشدهی غربی گرفته شده و کمتر با زمینههای فرهنگی و طبقاتیِ زنان ایرانی پیوند دارد. به همین دلیل، بسیاری از زنان نمیتوانند تجربهی خود را در این زبان بیان کنند. شکافی میان زبان رنج و زبان درمان پدید میآید؛ شکافی که خود میتواند شکل تازهای از خشونت نمادین باشد.
بازگرداندن عاملیت زنان به معنای گشودن همین شکاف است: ایجاد فضایی که در آن زنان بتوانند به زبان خود دربارهی درد، بدن، و مقاومت سخن بگویند. در این معنا، «درمان» بهجای فرآیند انضباطی، به کنش سیاسی بدل میشود؛ کنشی که از دل روایت برخاسته و علیه خاموشی ساختار سخن میگوید.
از این منظر، بحران نمایندگی در گفتمان تراما نه صرفاً مسئلهای روششناختی یا رواندرمانگرانه، بلکه مسئلهای سیاسی است. تا زمانی که زنان در جایگاه گوینده قرار نگیرند، هیچ درمانی نمیتواند از بازتولید خشونت نمادین و ساختاری بگریزد.
در این نقطه، روشن میشود که تراما تنها مسئلهای فردی نیست و درک آن بدون توجه به ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ناقص خواهد بود. در بخش دوم، به بررسی تأثیر نابرابری جنسیتی بر سلامت روان زنان در ایران میپردازیم و نشان میدهیم چگونه تبعیضهای قانونی، اقتصادی و فرهنگی نه تنها رنج روانی را تشدید میکنند، بلکه راههای درمان و حمایت را نیز محدود میسازند.