«آبرو» و «ناموس» كولەبار سنگین رنج‌ھای زنانە

سروه بعد از سال‌ها سکوت، انگار می‌خواهد کوله‌بار سنگین رنج‌های زنانه‌اش را زمین بگذارد، نفس بکشد و خود را از اسارت رها کند.

سنه- درک کردن سروه آسان نیست؛ برای فهمیدن او باید لحظه‌ای به جای او زندگی کرد، لباس‌هایش را پوشید، بدن زخمی‌اش را قرض گرفت، و توسری‌ها و تحقیرهایی که سال‌ها تحمل کرده، حس کرد. باید شنید و دم نزد. راه رفتن و اعتراض کردن را فراموش کرد و به گوش شنوای توهین‌ها و ناسزاها تبدیل شد. این‌گونه می‌توان سروه را فهمید.

سروە پوست سفید و گونه‌های سرخی دارد؛ دخترانش نیز به مانند مادر، سرخ و سفیدند. آن‌ها نوری هستند که در دل این زندگی تاریک، همچون شعله‌ای کم‌سو، می‌درخشند. سروه عمرش را در خانه‌ای کوچک و شلوغ سپری کرده است؛ خانه‌ای که پر از هیاهوی زندگی بود اما خالی از آرامش. پنج دخترش را در همین خانه به دنیا آورده است؛ دخترانی که یکی پس از دیگری ناخواسته به دنیا آمده‌اند، با این امید که شاید روزی پسری نصیبش شود و ننگ دختر داشتن از سرش برداشته شود.

سروه لب به سخن باز می‌کند؛ صدایش، صدای زنی است که سال‌ها حرف‌هایش را در دل خفه کرده است: «در سن کم عاشق شدم و با این مرد ازدواج کردم. همان روز اول ازدواج، مرا از دیدار خانواده و دوستانم منع کرد. خیلی زود مادر شدم و دیگر راه بازگشتی نبود. حمایتی از خانواده‌ام نداشتم و موقعیت جدایی هم وجود نداشت. کتک‌هایش بی‌رحمانه بود، هر روز انگار به قصد خرد کردن و دوباره ساختنم مرا می‌زد. فرقی نمی‌کرد که این بدن از گوشت و خون است؛ برایش مثل سنگ بودم که باید با پتک هر روز کوبیده شود.»

سروه در حالی که بغض می‌کند، ادامه می‌دهد: «این وضعیت ادامه داشت تا زمانی که دخترانم یکی پس از دیگری به دنیا آمدند. اما آن‌ها برای همسرم ننگ بودند. او پسر می‌خواست. در خانواده آن‌ها، دختران انسان کامل محسوب نمی‌شدند. من با جامعه بیگانه شده بودم؛ هیچ ارتباطی با دنیا بیرون نداشتم. حتی اجازه نداشتم برای جلوگیری از بارداری کاری انجام دهم. انگار برده‌ای بودم که سرنوشتم را پذیرفته بودم. نه حمایتی از خانواده‌ام بود و نه قانونی که از من دفاع کند.»

سروه مکثی می‌کند و نگاهش در نقطه‌ای دوردست گره می‌خورد. «دخترانم با همان کتک‌ها بزرگ شدند. اما آن‌ها مثل من نبودند؛ روحیه‌شان سرکش بود. می‌خواستند از این زندان فرار کنند. دختر بزرگم، صحرا، در سیزده سالگی سرکش بود. همیشه شکایت می‌کرد که چرا زندگی‌اش مثل هم‌سالانش نیست. می‌توانستم نگاهش را بخوانم؛ به دنبال راهی برای نجات بود. اما من می‌ترسیدم... می‌ترسیدم که سرنوشتی مثل من داشته باشد. و بالاخره ترسم به واقعیت پیوست.»

 

انگار همگی خود را حاکمان سرنوشت ما می‌دانستند

سروه صدایش می‌لرزد؛ کلماتش سنگین می‌شوند: «خواستگاری برای صحرا آمد؛ مردی که سه برابر سن او داشت. صحرا هیچ حقی برای انتخاب نداشت. او در کودکی عروس شد. خانواده همسرش او را از ما دور کردند؛ هیچ خبری از او نداشتم. پدرش اجازه نمی‌داد همدیگر را ببینیم. انگار او را از ما جدا کردند تا برای همیشه فراموشش کنیم. من از دوری او سوختم و دم نزدم. شاید تعجب کنید، اما من دیگر حرف زدن را فراموش کرده بودم. دفاع کردن از خودم معنایی نداشت.

صحرا رفت، و بعدها شنیدم که صاحب دختری شده است. دلم قرص بود که هر کجا باشد، از اینجا بهتر است. پس دیگر کمتر به او فکر می‌کردم و بیشتر نگران سرنوشت دختران دیگرم بودم. چه چیزی در انتظارشان بود؟

من دوباره باردار بودم؛ این ششمین دختری بود که در راه داشتیم. حیران بودم که چه شوقی به آمدن به این دنیای تاریک دارند! زندگی‌ای که هیچ‌وقت برایشان آغوش نمی‌گشود. من که توان جلوگیری از آمدنشان را نداشتم، اما چرا آن‌ها خود از آمدن اجتناب نمی‌کردند؟ آیا نیرویی نداشتند که نخواهند پا به این دنیای نکبت‌بار بگذارند؟

احساس می‌کردم خوارترین موجود زمین هستم. به دست من، دختران زیادی به این دنیا وارد می‌شدند؛ دنیایی که یقین داشتم در آن خوشبخت نمی‌شوند. نه محیطش مهیا بود، نه امکانی برای رهایی‌شان فراهم. پس از رفتن صحرا، نوبت یکی‌یکی دختران دیگرم می‌رسید. وقتی کمی قد می‌کشیدند و ده‌ساله می‌شدند، باید به توصیه برادران همسرم ازدواج می‌کردند؛ می‌گفتند اگر زود شوهر نکنند، ممکن است «آبروریزی» شود.

اما چه آبروریزی؟! همان‌ها خودشان دختر داشتند، و دخترانشان در بهترین وضعیت بودند؛ درس می‌خواندند و در سنین بالا، با خواست و اراده خودشان ازدواج می‌کردند. این دخالت‌های بی‌مورد در زندگی دخترانم را نمی‌فهمیدم. انگار همگی خود را حاکمان سرنوشت ما می‌دانستند و ما را ملک شخصی‌شان فرض کرده بودند.

سارا، دریا، دنیا... یکی پس از دیگری، دخترانم نیز ازدواج کردند. من تنها از دور از آن‌ها خبر می‌گرفتم. حق نداشتند به خانه پدری بیایند، و من هم حق رفتن به دیدنشان را نداشتم.»

 

مادری کوچک اما فهمیده

«مدتی گذشت تا اینکه شنیدیم داماد بزرگ، محمد، صحرا را به خیانت متهم کرده است. او را در خانه‌ای حبس کرده و تهدید به کشتن کرده بود. آن لحظه فهمیدم که فرار از اینجا هم برای صحرا چاره‌ای نبوده است. اما کاری از دستم برنمی‌آمد. پدرش فقط نگران «آبرو» بود؛ آبرویی که نمی‌دانستم به چه کارش می‌آید.

بعد از مدتی، محمد صحرا را طلاق داد و دخترش را از او گرفت. صحرا به خانه ما برگشت... به خانه‌ای که هرگز فرصت نکرده بود خاطره خوبی از آن داشته باشد.

خانه در غوغایی فرو رفت، هر گوشه‌ای زمزمه‌ای از این بی‌آبرویی شنیده می‌شد. اما صحرا هنوز زنده بود؛ شانس نفس کشیدن داشت و من باید برای زنده ماندنش از قاتلان احتمالی تشکر می‌کردم. مدت زیادی نگذشته بود که بار دیگر او را به خانه‌ی بخت فرستادند. این بار، امید در چشمانش موج می‌زد؛ شاید این زندگی جدید مرهمی بر زخم‌های کهنه باشد. داماد، پسری از همان روستای مادرشوهرم بود، از اقوامشان. روزهای نخست همه چیز آرام به نظر می‌رسید، هرچند قوانین نانوشته هنوز حکم‌فرما بود و صحرا اجازه‌ی رفت و آمد نداشت. اما به واسطه‌ی اقوام شوهرم، از دور جویای حالش می‌شدم. گویی این بار اوضاع بهتر بود، و من با خیالی آسوده‌تر نفس می‌کشیدم.

زمان گذشت و صحرا دوباره مادر شد؛ دختری و پسری به دنیا آورد. اما همچنان از او و فرزندانش بی‌خبر بودم. تنها دلخوشی‌ام این بود که دست‌کم در دل طبیعت روستا زندگی می‌کند، جایی که ما همیشه از آن محروم بودیم. بی‌خبر از آنکه زیر سایه‌ی مادرشوهر، خواهرشوهر و شوهرش، باز هم قربانی خشونت است. کتک و توسری بخشی از روزمرگی‌اش شده بود. دخترانم در فضایی پر از ضرب و شتم چشم به دنیا گشوده بودند، و نمی‌دانستند حق چیست و آرامش چه معنایی دارد. این زندگی برایشان عادی شده بود... فامیل نیز این رفتارها را طبیعی می‌دانستند و چیزی به من نمی‌گفتند.

گاه‌وبی‌گاه، با وساطت اطرافیان به دیدن ما می‌آمد. چهره‌اش زیباتر شده بود؛ زنی خوش‌برو و دلنشین، مادری کوچک اما فهمیده. از دیدنش خوشحال می‌شدم. من هیچ‌گاه توقع زیادی نداشتم. به حداقل‌ها قانع بودم؛ انتظاری نداشتم. سهم ما از زندگی آن‌قدر ناچیز بود که هر آرزوی بیشتری، رؤیایی دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید.

سال‌ها گذشت و صحرا دیگر تاب ظلم و جور را نداشت. فرار کرد؛ خود را از بند کشید و به شهر بازگشت. در یکی از خانه‌های امن پناه گرفت. با اینکه شوهر و خانواده‌اش بارها اصرار کردند تا بازگردد، اما او قاطعانه نه گفت. صحرای من همیشه به دنبال سهم کوچکی از زندگی بود، اما هیچ‌گاه یاد نگرفت چگونه بجنگد. هیچ فرصتی برای آموختن به او داده نشده بود. ازدواج و فرزندآوری، تنها سرمایه‌ای بود که من به او بخشیده بودم، و این شرمندگی تا ابد بر دوشم سنگینی می‌کند.

بعد از پناه بردن به خانه امن، با مردی آشنا شد؛ مردی که شاید تصویر رهایی را برایش ترسیم می‌کرد. صحرا که هیچ‌گاه از مردان خیری ندیده بود، این بار گویی چیزی متفاوت را تجربه می‌کرد. شاید عشق، شاید آزادی... نمی‌دانم. اما یک چیز را به وضوح دیدم؛ شوق زندگی در نگاهش بازتاب یافته بود. آن روز که پنهانی و برای لحظاتی کوتاه به دیدنم آمد، فهمیدم. چشمانش دیگر همان نگاه خسته و شکست‌خورده نبود؛ برق امید داشت. انگار زندگی را یافته بود. اما این خوشحالی در من احساسی دوگانه برانگیخت؛ خوشحال بودم و همزمان نگران».

 

تصمیمی که بوی مرگ می‌داد

«از آن روز به بعد، دیگر خبری از او نداشتم. تنها شنیدم که بعد از طلاق از شوهر سابقش، با آن مرد به زادگاهش رفته و برای مدتی کوتاه نزد مادرشوهر جدیدش زندگی می‌کند. زندگی صحرای من همواره در مرز باریکی میان امید و هراس گذشت؛ و من، تنها نظاره‌گر خاموشی بودم که هیچ‌گاه نتوانستم سرنوشت دخترم را تغییر دهم.

از آنچه میان صحرا و آن مرد گذشته بود، اطلاعی ندارم؛ تنها می‌دانم که صحرا به او اعتماد کرد، اعتمادی که از مردان دیگر زندگی‌اش ندیده بود. اما خطر همچنان سایه‌اش را بر زندگی او گسترانده بود؛ از یک سو خانواده شوهر پیشینش و از سوی دیگر خانواده شوهر فعلی‌اش، هر لحظه ممکن بود جانش را بگیرند.

می‌شنیدم که مردان در حیاط خانه مادرشوهرم گرد آمده‌اند و درباره سرنوشت دخترم تصمیم می‌گیرند... تصمیمی که بوی مرگ می‌داد. نمی‌توانستم به صحرا خبر دهم که خود را نجات دهد. آدرسش را پیدا کرده بودند و از هر دو سو تحت تعقیب بود. می‌گفتند او دو ماهی است که با آن مرد عقد کرده و عاشقانه یکدیگر را دوست دارند. مردی که گویی عشق و آرامشی را به صحرا بخشیده بود که سال‌ها از او دریغ شده بود. اما این عشق نیز برایش بی‌خطر نبود؛ خانواده آن مرد از این ماجرا خشنود نبودند. با این‌حال، او را پذیرفته بودند.

سرانجام آن روزی که از آن هراس داشتم، فرا رسید. روزی که کابوس‌هایم به واقعیت تبدیل شد. صحرا را در حیاط خانه‌اش به قتل رساندند... او را برای همیشه از زندگی محروم کردند. و من؟ من باز هم کاری از دستم برنیامد.

دو سال از آن روز گذشته است و هنوز نمی‌دانم دقیقاً چه کسی ماشه را چکاند. اما می‌دانم صحرا را مردان کشتند. مردانی که خود را صاحب زندگی او می‌دانستند. مردانی که بارها و بارها صحرا را در زنجیر کشیدند و در نهایت، جانش را گرفتند.

من به عدالتی باور ندارم. در این سرزمین، عدالت برای من و دخترانم معنایی نداشت. هیچ‌کدام از ما طعم زندگی و رهایی را نچشیدیم.»

سروه تمام مدت داستانش را با اشک تعریف می‌کرد. اشک‌هایی که گویی قصه‌ای از هزاران سروه دیگر بود. زنانی که در سایه بی‌قانونی، بی‌تفاوتی جامعه و انفعال فعالان حوزه زنان، به حاشیه رانده شده‌اند. و ما؟ ما تنها شاهد این مرگ‌های تدریجی هستیم.

 

بی‌قانونی در جامعه بیداد می‌کند

در گفت‌وگویی با یکی از مددکاران شهر سنه درباره زن‌کشی‌ها، وی به خبرگزاری ما می‌گوید: زنان بسیاری پس از جدایی، حمایت خانواده‌های خود را از دست می‌دهند و برای استقلال مالی ناچارند به سختی کار کنند. هیچ نهاد یا ارگانی نیز حمایت مادی و معنوی لازم را از آنان به عمل نمی‌آورد. در چنین شرایطی، مردان جامعه اغلب در برابر این استقلال قد علم کرده و تهدیدی برای جان این زنان می‌شوند.

این مددکار در ادامه به ماجرای آتش زدن زنی توسط خواستگارش در شهرک نایسر شهر سنه اشاره کرده و می‌گوید: «همان‌طور که می‌دانید، بی‌قانونی در جامعه بیداد می‌کند. وقتی مجازات سنگینی برای قاتلان وجود ندارد، این بدان معناست که حکومت به مردان این حق و مجوز را می‌دهد که هرگاه لازم دیدند، زنان را از سر راه خود بردارند. همین اتفاق به‌تازگی برای غزاله حدودی رخ داد؛ زنی که با شرافت زندگی می‌کرد و قصد داشت همچون بسیاری از زنان دیگر، مستقل و بی‌نیاز از مردان باشد. اما تنها به دلیل اینکه نمی‌خواست ازدواج کند، توسط خواستگارش در مغازه خود به آتش کشیده شد.»

وی با تأکید بر اهمیت مجازات قاتلان می‌افزاید: «عدم مجازات سنگین برای این قاتلان و آزادی سریع آنان موجب افزایش زن‌کشی‌ها شده است. حکومت و جامعه، هر دو به‌صورت غیرمستقیم از قاتلان حمایت می‌کنند و این مسئله پیام خطرناکی به جامعه می‌دهد.»

این مددکار که سال‌ها در حوزه مددکاری فعالیت کرده است، می‌گوید: «در تمام مدتی که مشغول این کار بوده‌ام، باید بگویم که پس از کودکان بی‌سرپرست، زنان طبقه پایین آسیب‌پذیرترین قشر جامعه بوده‌اند. این زنان نه از حمایت خانواده، نه جامعه و نه دولت بهره‌مند هستند و نهادهای مردمی نیز نتوانسته‌اند کمکی اساسی به آنان بکنند.»

او همچنین به تجربیات تلخ خود اشاره کرده و می‌گوید: «بسیاری از زنانی که شاهد کشته شدن‌شان بوده‌ام، زنانی بودند که از نزدیک می‌شناختم و برای پیدا کردن جایگاهی در این زندگی تلاش کرده بودند. اما متأسفانه، قانونی برای برخورد جدی با مردان قاتل وجود ندارد. این مردان، پس از مدت کوتاهی به دلیل نبود مدارک کافی یا شواهد قابل قبول، به راحتی به جامعه بازمی‌گردند و به زندگی عادی خود ادامه می‌دهند. در این عادی‌سازی، تک‌تک ما مسئولیم؛ زیرا کم‌توجهی و بی‌عملی ما به تقویت این وضعیت کمک می‌کند و جامعه مردسالار با قوانین مردانه به سلطه خود ادامه می‌دهد.»

این مددکار، کم‌کاری و انفعال فعالان حوزه زنان را نیز یکی از دلایل تشدید این بحران می‌داند و می‌گوید: «جامعه به سمت بی‌تفاوتی کشیده شده است. فعالان حوزه زنان باید با همکاری و همدلی، برای یک هدف مشترک متحد شوند و گروهی از مشاوران و متخصصان حقوقی تشکیل دهند تا برای تغییر قوانین به نفع زنان تلاش کنند».

 

جامعه امروز نیازمند تغییر در تعاریفی مانند «آبرو» و «ناموس» است

وی معتقد است که در سال‌های اخیر به دلیل صدور احکام سنگین برای فعالان مدنی و حوزه زنان، شاهد اَکت‌های عملی و موفقی از سوی آنان نبوده‌ایم. با وجود تلاش بسیاری از فعالان، اما ایجاد انشعاب میان آنان و نبود اتحاد، باعث شده که از هدف اصلی خود دور شوند و متأسفانه اغلب آنان پس از مدتی، مسیر فعالیت خود را تغییر دهند و به حوزه‌های دیگر مشغول شوند.

او به بازتاب اخبار زن‌کشی در فضای مجازی نیز اشاره کرده و می‌گوید: «این اخبار معمولاً تنها برای ساعاتی ذهن بینندگان را به خود مشغول کرده و اندوهی گذرا ایجاد می‌کنند، اما در ایجاد نتیجه و عملکرد مثبت تأثیر چندانی ندارند. حتی گاهی به عادی‌سازی این وقایع کمک می‌کنند. بینندگان، هرچند وقت یک‌بار با چنین خبرهای آزاردهنده‌ای مواجه می‌شوند و به‌سادگی از کنار آن عبور می‌کنند.»

به گفته این مددکار، از سوی دیگر، خانواده مقتول اغلب از بازتاب خبر هراس دارند و آن را نوعی آبروریزی می‌دانند. او تأکید می‌کند: «گاهی همین ترس از آبرو، خود به قاتل کمک می‌کند تا از مجازات فرار کند. تمام این عوامل، به بازتولید تفکر مردسالارانه کمک می‌کند.»

در پایان، این مددکار بر لزوم تغییر فرهنگی در جامعه تأکید کرده و می‌گوید: «جامعه امروز نیازمند تغییر در تعاریفی مانند «آبرو» و «ناموس» است تا زنان بیش از این قربانی تعاریف اشتباه و توهمات نشوند. جامعه امروز به فعالانی دلسوز، مصمم و شجاع نیاز دارد که با همکاری یکدیگر، برای تغییر قوانین مردانه تلاش کنند. همچنین، به تغییرات فرهنگی نیاز داریم که زن را موجودی ناتوان و نصف مرد ندانند. ما به زنان و مردانی آگاه، متخصص، جسور و تابوشکن نیاز داریم تا نسل آینده، از زن‌کشی تنها داستان‌هایی غم‌انگیز و عبرت‌انگیز بشنوند، نه اینکه آن را در واقعیت به چشم ببینند.»