یک سالگی اسیر شدن آرزوها
اینجا افغانستان است، سرزمین من و اجداد من، همان سرزمینی که تاریخ آن همیشه شاهد درگیریهای داخلی آن بودهاست.
نویسنده: نازنین نجاح
حالا دیگر ۱۲ ماه شد، ۵۲ هفته یا ۳۶۵ روز که داریم با کسانی در یک جغرافیا و زیر حاکمیتشان زندگی میکنیم که حسی از انسانیت در وجودشان نیست و درکی از متمدن بودن ندارند. ۱۲ ماه شد که من مسیر رسیدن به آمالها و آرزوهایم را گم کردهام میان اینها، مثل مه و غباری هستند که دور مسیرم را احاطه کردهاند و نمیگذارند ببینم کدام سو باید بروم، مثل همان ابر سیاهیاند که درست بالای مسیر آمالهای من ثابت ایستادهاند، هی میبارند، هی میبارند و فرصت دیدن مسیر را از من گرفتهاند.
۵۲ هفته شد که دختران سرزمینام آنقدر محدود شدهاند که حتی تصمیم پوشش خودشان را ندارند، حجاب اجباری اینها بالای من و دخترهای وطنم، توهین بزرگی است برای من و امثال من، یعنی ما خودمان آنقدر عقل، منطق، شعور و درک نداریم که ندانیم چگونه باید لباس بپوشیم و چگونه برای کوچکترین جزو از زندگیمان تصمیم بگیریم، اینجا احساس میکنم دیگر شخصیتی برایم نماندهاست، همۀ شخصیتام زیر لباس سیاه و نقاب سیاه پنهان شدهاست. احساس میکنم هیچام من، احساس میکنم پوچام، حس همان کاغذ مچاله شدۀ گوشۀ اتاق را دارم که به هیچ دردی نمیخورد جز سوختن.
۳۶۵ روز شد که پدران سرزمینام، شبها با شرمندگی بهخاطر دست خالیشان به خانه بر میگردند، اما کسی از این حاکمیت، پاسخگوی بیکاری این پدران نیست، ۳۶۵ روز شد که جوانان وطنام سرگردان در جستجوی راهیاند تا به هر طریقی که هست خودشان را از کشوری به نام افغانستان دور کنند؛ چون ترس از آیندهشان دارند. اینجا حالا نوشتهها چیزی جز درد در خود ندارند. اینها دارند کمکم، شوقها و ذوقهای دخترانۀمان را از ما میگیرند، دارند آزادیهای ما را از ما میگیرند و محدویتمان را بیشتر میکنند، این همه دختر دارند مبارزه میکنند، دارند میجنگند. برای اساسیترین حقوقشان، اما برای یک لحظه هم که شده خسته میشوند از مبارزه کردن، از مقاومت کردن، از صبر کردن، اینجا دیگر مسأله نه صبر کردن است و نه مقاومت، اینجا مسأله ترس است، ترس آبروی خود و آبروی خانوادۀ خود، اینها ما را دچار فوبیای وجود خودشان کردهاند، این که هر وقت ببینیمشان، تن و بدنمان از ترس بلرزد. قانون که این نبود، اینها باید محدودیتشان را بیشتر میکردند و ما مقاومتمان را، این مرض روحی دیگر در این قانون نبود.
اینجا افغانستان است، سرزمین من و اجداد من، همان سرزمینی که تاریخ آن همیشه شاهد درگیریهای داخلی آن بودهاست، فکر میکنم همۀ انسانهای این جهان علاقۀ شدید قلبی دارند به مکان خاصی که که در آن تولد شدهاند؛ اما من و هموطنانام در جستجوی مکانی برای آرامش هستیم، برای ما وطن جایی است که آرامش داشته باشیم که بخندیم و وقت مردن، خوشحال باشیم از اینکه زندگی کردهایم.