چگونه حرمتها را شکستند؟
با دستبند جلوی قاضی نشستهام و او میپرسد دفاعی داری؟ و من فکر میکنم چگونه میشود با دستان بسته از خود دفاع کرد؟!
شبنم بهارفر / فعال صنفی معلمان
با دستبند جلوی قاضی نشستهام و او میپرسد دفاعی داری؟ و من فکر میکنم چگونه میشود با دستان بسته از خود دفاع کرد؟!
جناب سرهنگی که با ما دستگیر شده مثل ابر بهار اشک میریزد. آمده بوده سبزی قورمه بخرد از مغازه همیشه بهار که دلش برای یکی از خانم معلمها که روی زمين میکشیدندش میسوزد و میگوید به خاطر موی سفید من ولش کنید. بنده خدا نمیداند که موی سفید دیگر در این جامعه حرمتی ندارد! همان طور که معلم حرمتی ندارد! خودش را هم دستگیر میکنند.
حسابی توجه قاضی را به خود جلب کرده است و بازارش گرم است. هر چقدر زور زدم یک قطره اشک بریزم نیامد که نیامد. حالا تو بازداشتگاه و کلانتری تا دلتان بخواهد اشک ریختم ولی اینجا اشکم خشک شده است.
گفتم میشه پنجره را باز کنم؟
قاضی گفت: بفرمائید خانم راحت باشید! و من که نمیدانستم که چگونه وقتی دارد برایم پروندهسازی میشود راحت باشم، نتوانستم به توصیهی قاضی عمل کنم و ناراحت ماندم. نتوانستم پنجره را باز کنم چون دستانم بسته بود.
از پس کارهای معمولی هم بر نمیآمدم! افسری که همراهمان بود آمد پنجره را باز کرد و من کنار پنجره ایستادم و نفس کشیدم!
چهرهی زنان دردمندی که دیشب در بازداشتگاه آگاهی دیدهام لحظهایی از جلوی چشمانم دور نمیشود. از فاطمه ۲۰ ساله که به جرم قتل آنجا بود تا سحر که تا صبح از درد خماری به خودش پیچید و ناله کرد و سیما که دائم برای پسر ۱۵ سالهاش که چند ماه پیش بر اثر سرطان مرده بود اشک میریخت. تقریبا ده نفری میشدیم و من از ترس کرونا تا صبح ماسکم را برنداشتم.
قبل از این که سه نفر همکارم که با من دستگیر شده بودند آزاد شوند شرایط قابل تحملتر بود. حتی برای بازداشتیها مرضیه خواندیم و اشک همه را درآوردیم. ولی وقتی آنها رفتند خیلی تنها شدم و روحیهام به هم ریخت! ظاهرا بندهی سابقهدار!!! بودم و باید در بازداشت میماندم!
سابقهی جنایتکاری من برمیگشت به شش ماه پیش که به خاطر چند پست اینستاگرام احضار شدم و همین شد سو سابقه بنده!
اتفاقا دفعهی قبل هم پیش همین قاضی آمده بودم و چون آن دفعه به قول خودش خیلی کمکم کرده بود این بار گذشت نکرد و پرونده را فرستاد دادگاه. آدم نیک نفس و مودبی بود ولی خوب او هم دستانش بسته بود هم میخواست کارش را بکند و هم انسانیت به خرج دهد!
اتفاقات این دو روز مانند فیلم از جلوی چشمم رد میشود. باورش سخت است که اینها بر من و همکارانم گذشته.
باورم نمیشود در حکومتی که پسوند اسلامی را یدک میکشد در حالی که یکی از اطلاعاتیها گوشیم را از جیبم زد و من به دنبال او و گوشیم بودم، چهار مرد هیکلی بر سرم بریزند تا من را سوار ون کنند.
باورم نمیشود در جامعهایی که آنقدر هندوانه زیر بغل معلم میگذارند و شغل او را شغل انبیا میدانند این توهینها و تحقیرها نسبت به معلم روا داشته شود. باورم نمیشود که آنجا به من گفتند معلمی مگه چکار کردی برای جامعه؟ باورم نمیشود در بدو ورود به بازداشتگاه تمام لباسهایم را در آوردند، تکرار میکنم تمام لباسهایم زیر و رو و بدنم را کاویدند و مانند مجرمین سابقهدار با من رفتار شد!
هنوز در بهت حرفهای ماموری هستم که وقتی داشت تهدیدم میکرد در جواب حرف من که گفتم من الان حالم خوب نیست میمیرم میافتم رو دستتون، گفت: بمیری به درک!