روایت زن دستفروش افغان در زندان طالبان...

در طول سه سال حاکمیت طالبان، روایت‌های دردناکی به گوش می‌رسد که ضرورت مبارزه و همبستگی زنان افغان برای نجات از این وضعیت را نشان می‌دهد. در اینجا داستان مادری ۵۰ ساله را می‌نویسم که تنها برای تأمین زندگی روزمره با زندان طالبان روبه‌رو شده است.

بهاران لهیب

کابل- در طول سه سال حاکمیت طالبان، فقر و بیکاری به اوج خود رسیده است. با فرارسیدن ماه رمضان، قیمت مواد غذایی به‌شدت افزایش یافته است.

از سوی دیگر، طالبان همچنان تلاش دارند که در کنار اخراج زنان، کارمندان مرد دولت پیشین را نیز از کار اخراج کنند و حقوق ماهانه آنان را، بیشتر از سه ماه می‌شود، پرداخت نکرده‌اند. این عوامل دست به دست هم داده و تعداد گدایان را افزایش داده است؛ متأسفانه آمار بالایی از آنان را زنان و کودکان تشکیل می‌دهند.

در این گزارش، روایت مادری ۵۰ ساله را بازگو می‌کنیم که در تلاش برای تأمین نیازهای روزمره، سر از زندان طالبان درمی‌آورد.

سوار موتر شهری شده‌ام و از مسیر میدان‌هوایی کابل به سمت شهر نو می‌روم، در نزدیکی شفاخانه وزیر اکبر خان، زنی با سر و وضع ژولیده با دست اشاره می‌کند تا موتر(ماشین) بایستد. سپس با صدایی پر از غم و درد، با التماس به راننده می‌گوید: «برادرک، میشه تا شهر نو ۱۰ افغانی بگیری؟»

راننده که خودش هم اوضاع بهتری از این زن ندارد، سرش را به علامت رضایت تکان داده و او را سوار می‌کند.

برای کسانی که در کابل یا دیگر شهرهای افغانستان زندگی نکرده‌اند، باید گفت که در اینجا خبری از سیستم حمل و نقل عمومی منظم نیست؛ نه بس شهری وجود دارد و نه مترو. ازاین‌رو، بیشتر موترهای شخصی به‌عنوان وسیله نقلیه عمومی استفاده می‌شوند و معمولاً از هر سواری ۲۰ افغانی کرایه می‌گیرند.

همین که زن روی صندلی کنار راننده می‌نشیند، با گلویی پر از بغض می‌گوید: «برادرک، خیر ببینی! هیچ‌کس حاضر نبود مرا در بدل ۱۰ افغانی ببرد. چه کنم؟ از مجبوری و ناداری در این ماه رمضان، گرسنه و تشنه از خانه بیرون شده‌ام. همسرم در دوران جمهوریت (منظور حکومت حامد کرزی و اشرف غنی است) در یک حمله انتحاری کشته شد. از آن زمان تا امروز، دیگر روی خوشی ندیدم. البته قبل از آن هم زندگی چندان خوبی نداشتم، اما حداقل همسرم زنده بود و تکیه‌گاهی داشتم.»

همه ساکت هستیم و راننده بدون آن که نگاهی به زن بیندازد، به رانندگی‌اش ادامه می‌دهد. اما او چنان غرق در دردهایش است که انگار برایش مهم نیست که کسی به حرف‌هایش گوش می‌دهد یا نه. فقط می‌خواهد دردهایش را بیرون بریزد: «در خانه مردم کار می‌کنم، نظافت و دیگر کارهای خانه را انجام می‌دهم و صاحب‌خانه روزی ۱۰۰ افغانی به من می‌دهد. امروز یک بوجی پر از لباس‌های کهنه به من داد که به خانه ببرم، شاید به درد خودم و چهار دخترم بخورد. همیشه تا خانه پیاده می‌روم، اما امروز با این بار سنگین مجبور شدم سوار موتر شوم. زندگی‌ام سخت است، یکی از دخترانم فلج است و این مشکلاتم را چند برابر کرده.»

وی در ادامه مسیر داستانی را بازگو می‌کند که همه را بهت‌زده می‌کند: «سال گذشته در شهر نو ماسک، قلم، دستمال کاغذی و چند چیز دیگر می‌فروختم. درآمدم بهتر بود، چون بعضی‌ها در کنار خرید، کمی پول اضافه هم می‌دادند. اما حالا از ترس، دیگر آن کار را ترک کرده‌ام.»

وی ادامه می دهد: «یک روز غروب، وقتی مشغول فروش بودم، دو طالب با لباس سیاه وطنی دستانم را محکم گرفتند. وحشت‌زده شدم. اول فکر کردم دزد هستند و می‌خواهند پول و وسایلم را بگیرند، اما مرا کشان‌کشان به‌سوی موتر شان بردند و با مشت و لگد داخل آن انداختند. زنان و کودکان دیگری هم در موتر بودند. اختیار می‌دادند اگر صدای‌تان کنیم. همه‌تان را با شلیک گلوله می‌کشیم.»

وی افزود: «بعد از آن که چند زن و کودک دیگر را هم آوردند، موتر به‌سرعت حرکت کرد. کمی آرام شدم، چون فهمیدم دزد نیستند و شاید پول‌هایم را نگیرند. اما لحظه‌به‌لحظه ترسم بیشتر می‌شد، چون متوجه شدم ما را به زندان می‌برند.»

او که از قبل شنیده بود طالبان دستفروشان و گدایان را بازداشت می‌کنند، می‌دانست که آنان را ثبت کرده و وعده پرداخت معاش می‌دهند؛ اما همه می‌گفتند که هیچ پولی دریافت نکرده‌اند.

به حرف‌هایش ادامه داد: «بالاخره موتر روبه‌روی دروازه بادام‌باغ ایستاد. آنجا زندان زنان است. ما را پیاده کردند. چند طالب مسلح اطراف ما ایستاده بودند. یکی از آنان فریاد زده می‌رفت اگر کسی فرار کند، فوراً کشته می‌شود. ما را به داخل زندان بردند. چند زن نگهبان، زنان  بازرسی بدنی کردند و مردان طالب، کودکان را. تمام پول و وسایل ما را گرفتند و گفتند که هنگام آزادی، آن‌ها را پس می‌دهند. بعد، ما را در دهلیز زندان به صف کردند و اشاره می‌کردند که خاموش باشید، ملاصاحب آمد. مردی وارد شد؛ پیراهن‌وتنبان سفید، لُنگی سیاه و یک جمپر نظامی به تن داشت، چند محافظ اطرافش بودند.

همین که رسید، شروع به دشنام‌های رکیک کرد که شما زنان بداخلاق در زمان جمهوریت هر کاری که خواستید انجام دادید. اما حالا دیگر نمی‌توانید! امارت اسلامی آمده و جزای شما دُره و شلاق است!»

بعد چند لحظه خاموشی به روایت خود ادامه داد: «ما فریاد زدیم که ما زنان بداخلاق نیستیم، از مجبوریت از خانه بیرون شده‌ایم. پاسخش به ما این بود همسران شما بی‌غیرت‌اند که شما را اجازه بیرون رفتن می‌دهند! پیش رفتم و گفتم: همسرم پنج سال پیش در حمله انتحاری کشته شد، تو امروز به او دشنام می‌دهی؟!

محافظش جلو آمد و تهدید کرد که اگر یک کلمه دیگر بگویم، با قنداق تفنگ به دهانم خواهد زد. آن ملا اشاره کرد اگر همسر ندارید، بیایید که امارت اسلامی نکاح‌تان را با یک مجاهد ببندد! این تنها راه حل است.»

او ادامه می‌دهد: «ما را به اتاقی کوچک بردند که دیگر جایی برای نشستن نداشت. بعد دروازه را بستند. یک ساعت گذشت. صدای شکم‌های گرسنه به گوش می‌رسید. به دروازه زدیم، اما یک طالب آمد و با دشنام داد که دیگر نان نمانده! اشتهای‌تان زیاد است که فکر می‌کنید اینجا رستورانت است! گفتم نان نمی‌خواهیم، فقط اجازه دهید به خانه زنگ بزنیم.

با تمسخر جواب داد از کی تا حالا خانواده‌های شما نگران زنان بداخلاق شده‌اند؟!»

او آهی می‌کشد و می‌گوید: «صبح، بعد از نماز، یک تکه نان خشک و چای به ما دادند. بعد اسم، نشان انگشت و آدرس ما را ثبت کردند و گفتند ماهانه برایتان معاش(حقوق) می‌دهیم! وقتی آزاد شدیم، خواستیم وسایل و پول‌های‌مان را پس بگیریم، اما کسی جواب نداد. یکی از طالبان فریاد زد خوش باشید که زنده از اینجا بیرون می‌روید! با پای پیاده به خانه رفتم…»

داستان این زن، تنها گوشه‌ای از مشقت‌هایی است که بسیاری از زنان و مردان افغانستان هر روز با آن دست‌وپنجه نرم می‌کنند.