قوانین مردسالاری، مانعی برای اعتراض زنان تحت خشونت
شاهدە رحیمی یکی از زنانی کە تحت خشونت خانگی قرار گرفتە، میگوید: ترک تحصیل اجباری من، آغاز مشکلاتی بود که برادرانم و به خصوص برادر بزرگم برایم رقم زد.
سایدا شیرزاد
مرکز خبر- خانواده مهمترین نهاد اجتماعی است که نقش مؤثری در تربیت فرزندان و انتقال فرهنگ، آداب و باورها بە نسلهای آینده را دارد. اما بروز خشونت در خانواده و به خصوص علیه زنان سبب ناسازگاریهایی میشود که این نهاد اجتماعی را در ایفای نقش خود دچار مشکل میکند.
خشونت خانگی علیه زنان، یکی از شیوههای اعمال خشونت در خانواده است که در طول تاریخ همواره وجود داشته است. مردسالاری، یک روش سنتی در اداره خانواده است که در بیشتر موارد منجر به خشونت خانگی علیه زنان میشود و به شیوههای مختلفی از قبیل پرخاشگری، آسیبهای فیزیکی، اجبار یا محروم کردن خودسرانه زنان از آزادی و ... را نشان میدهد.
در مواردی، عامه مردم گمان میکنند که برابری زن و مرد سبب پایین آمدن منزلت مردان میشود و همین امر به مردسالاری در خانواده و جامعه تداوم میبخشد و زمینه را برای افزایش خشونت خانگی علیه زنان فراهم میکند. از طرفی همانطور که خانواده اولین مکانی است که شخصیت فرزندان در آن شکل میگیرد، لذا جو حاکم بر خانواده و نحوه برخورد والدین با همدیگر بر رفتار فرزندان در آینده تأثیرگذار است.
به نوعی فرزندان پسر با مشاهده رفتار مردسالارانه یاد میگیرند که در آینده خود نیز جهت دستیابی به خواستههایشان، نسبت به همسر و اعضای خانوادهی خود از خشونت استفاده کنند. فرزند دختر نیز با مشاهده رفتار مردسالارانه میآموزد که بیشتر مطیع باشد و خشونت را به عنوان حق طبیعی که مرد بر روی او اعمال میکند بپذیرند.
چه بسا زنانی هستند که از خشونتهای اعمال شده در سایهی قوانین مردسالارانه آگاهند اما سرکوبهای شدید خانواده و مردان، مانع از ابراز اعتراض زنان میشود و در بسیاری از موارد به ناچار تن به خواستهی غیرمعقول و غیرانسانی مردان میدهند که نتیجهی آن نیز، آسیبهای جسمی و روحی بسیاری است که گریبانگیر زنان میشود.
«کودکی درونم را قبل از آنکه کودک باشم، کشتند»
شاهده رحیمی، ٣٧ ساله، از بدو تولد تحت تأثیر تفکرات مردسالاری در خانواده قرار گرفته است. وی داستان زندگیاش را اینگونه بیان کرد:
من، فرزند سوم یک خانوادهی ٧ نفره هستم. ٢ برادر بزرگتر، یک برادر و یک خواهر کوچکتر از خودم دارم. پدر و مادرم چند سال است که فوت کردهاند.
از زمانی که به یاد دارم همچون یک زن بالغ با من رفتار میکردند و کودکی درونم را قبل از آنکه کودک باشم، کشتند. برادرانم تا کلاس پنجم ابتدایی به من اجازه دادند درس بخوانم و بعد از آن، علیرغم میل باطنی خودم، خانهنشینم کردند تا ازدواج کنم. من به درس خواندن علاقهی زیادی داشتم و بعد از ترک تحصیل اجباری، خودم کتابهایی را از آشنا و فامیل میگرفتم و مطالعه میکردم. برادرانم اجازه نمیدادند حتی دوستی داشته باشم به همین خاطر از دختران فامیل که درس میخواندند میخواستم برایم کتاب بیاورند.
در همان سن کم آنقدر ازدواج را برایم نهادینه کرده بودند که فکر میکردم تنها با ازدواج میتوانم قابل احترام باشم. این شد که از یک طرف دلم میخواست ازدواج کنم تا برایم احترام بگذارند، از یک طرف هم دلم میخواست درس بخوانم و شغلی داشته باشم. ترک تحصیل اجباری من، آغاز مشکلاتی بود که برادرانم و به خصوص برادر بزرگم برایم رقم زد.
خواستگارهای زیادی داشتم اما برادرانم و به خصوص برادر بزرگم هر بار با بهانهای آنها را رد میکردند. پدرم اختیار من را به او داده بود، او هم بهترین موقعیتهای ازدواج من را با بدترین شیوه ممکن از من دور میکرد. در همان سن کم تصمیم گرفتم که فرار کنم و این کار را هم کردم. من وابسته به گروه و حزبی نبودم اما میخواستم وارد یکی از حزبها شوم تا دیگر دست برادرانم به من نرسد و حتی کسی جرأت نکند پشت سرم بد و بیراه بگوید.
من که اجازه ارتباط با کسی را نداشتم، تنها به یکی از فامیلهایمان اعتماد کردم و او گفت کمکم میکند. یکی از پسرخالههایم در حال ازدواج بود، این شد که تصمیم گرفتم روز عروسی او فرار کنم تا برای دور شدن فرصت کافی داشته باشم. روز مراسم رفتم و اینکه چه شد و چه اتفاقی افتاد، بماند. من را گرفتند و به خانوادهام تحویل دادند. بعد از آن جریان، برادرم به زور من را وادار کرد با پسر عمهام ازدواج کنم. او نه اخلاق خوبی داشت و نه شغل درست حسابی که بتواند نیازهای اولیە زندگیمان را تأمین کند. دو سال را با هر بدبختی گذراندم و به خانوادهام چیزی نگفتم اما دیگر نتوانستم و از زندگیم شکایت کردم. در ابتدا با طلاقم مخالفت میکردند اما وقتی آنها را تهدید کردم که بلایی سر خودم میآورم، راضی شدند.
بعد از آن نیز هر کسی از من خواستگاری میکرد برادرم با هر بهانهای جواب رد میداد. البته این بار کمی شرایطم بهتر بود چون برادران بزرگترم طی آن مدت ازدواج کرده بودند اما باز هم دخالت میکردند. با هر بدبختی بود راضیشان کردم در یک مغازه به عنوان فروشنده کار کنم. با گرفتن وام و مهریەی کمی کە دریافت کردە بودم، یک ماشین خریدم که برای روحیه خودم خوب بود و هر چند وقت یکبار با مادرم و خواهرم بیرون میرفتیم. بعد از مدتی یکی از همسایههایمان برای برادرش از من خواستگاری کرد. من راضی نبودم چون شغل ثابتی نداشت و حتی در روستا زندگی میکرد و من باید در خانهی پدریش و در کنار خانوادهاش زندگی میکردم. نمیدانم چرا برادرم با او موافق بود. با زور و اجبار من را وادار به ازدواج کردند و زندگی دومم اینگونه شروع شد.
این بار از همان اوایل به خانوادهام میگفتم که چه مشکلاتی دارم اما همیشه من را وادار به ادامه زندگی میکردند. همسرم معتاد بود و من را نیز وادار میکرد که کنارش بنشینم. ٣ سال با او زندگی کردم و بیشتر از دو سال، هر روز پای بساطش نشستم. یک بار که مجبور بودم پیش مادرم بمانم بعد از دو روز حالم بد شد و به بیمارستان رفتم و آنجا فهمیدم که من هم ناخواسته معتاد شدهام. این شد که مادرم با زور برادرانم را راضی کرد طلاق بگیرم.
هرچند طلاقم نمیداد اما بعد از دو سال، موفق شدم طلاق بگیرم. مادرم در این مدت خیلی غصه خورده بود و نمیتوانست راحت غذا بخورد. بعد از مدتی متوجه شدیم سرطان دارد و در کمتر از یک سال نتوانست دوام بیاورد و فوت کرد. پدرم نیز ۴ ماه بعد از مادرم درگذشت. من ماندم و برادر و خواهرم که تنها درآمدمان هم حقوق بازنشستگی پدرم بود. فشارهای زیادی روی من بود و اجازهی هیچ کاری نداشتم. بردار بزرگم وادارمان کرده بود با آنها خانه اجرە کنیم. حتی بعضی وقتها بە زور مبلغی از حقوق پدرمان را برمیداشت و بیشتر مواقع هم من سهم اجاره خانهی آنها را میدادم.
بعد از یک سال، دیگر تحمل نکردم و با برادرم دعوا کردم که ما نمیتوانیم طبق خواستەهای او زندگی کنیم و با هر بدبختی بود از آنها دور شدیم و برای خودمان خانه اجاره کردیم اما این باعث نمیشد از دخالتهای آنها دور شویم. بعد از یک سال، برادر کوچکترم رفت و هربار از شهری به ما زنگ میزد. من ماندم و خواهرم که دوباره من را وادار کردند ازدواج کنم. نمیخواستم، اما اگر هم ازدواج نمیکردم سختیهای من بیشتر میشد چون اجازه نمیدادند به حال خودمان باشیم. ازدواج کردم و برادر بزرگم خواهرم را پیش خودش برد و هر ماه حقوق پدرمان را میگرفت چون مدعی بود که خرج خواهرم را میدهد.
یک سال بعد از ازدواجم، همسرم از ایران رفت تا پناهنده شود و بعد من را ببرد. الان حدود ٣ سال است با خانواده همسرم زندگی میکنم تا بتوانم پیش او بروم. خواهرم یک سال بعد از من با اصرار خودش ازدواج کرد و حقوق پدرمان قطع شد. الان هم برادرم با این بهانه که همسرم اینجا نیست میخواهد من طلاق بگیرم تا بتواند از این طریق من را پیش خودشان ببرد و دوباره حقوق پدرمان را داشته باشد اما اگر بیشتر اذیتم کند از او شکایت میکنم و حتی طلاق هم بگیرم هیچ وقت با او زندگی نمیکنم.
تمام مشکلات و بدبختیها بە خاطر این بود کە در خانوادهی من پسر بزرگتر حرف اول و آخر را میزد و حتی پدرم اختیارش را به او داده بود. من هیچ وقت نمیتوانستم خلاف تصميم برادرم زندگی کنم چون سرزنش میشدم و من را طرد میکردند فقط به این خاطر که او پسر خانواده بود و من دختر. من بچه ندارم ولی اگر روزی بچهدار شوم دوست دارم فرزندم دختر باشد، تا شاید بتوانم آرزوهای مردهی خودم را در او زنده کنم و خیالم راحت شود که یک دختر به آرزوهایش خواهد رسید.