داستان زندگی من
داستان واقعی یک زن کورد اهل روژهلات کوردستان بوده که با انتشار این داستان خواسته هم پیامش را به جامعه و بخصوص زنان برساند و هم تجربهی تلخش را در اختیار زنان قرار دهد، تا آنها هم با چنین مشکلاتی روبرو نشوند.
یک روز از منزل زدیم بیرون، از فضای شهرهای کوچک مطلعید، تصمیم گرفته مثل همیشه به خارج از شهر سفر کنیم. نمیدانم از کجا شروع کنم، چون حتی در حال حاضر که از آن بحث میکنم دچار تنگنفسی میشوم، برایم خیلی دشوار بود برای منی که احساس میکردم هیچ چیزی نمیتواند بر من غلبه کند، چیزی نمیتواند مرا وادار به سکوت کند، اما هیچ وقت از هیچ چیزی مطمئن نباشید، برخی موارد همچون بلایی از آسمان آنچنان بر سرتان میبارد که تا زنده هستید، فراموشش نخواهید کرد.
جایی که توقف کرده بودیم، دو نفر روانی به ما حمله کردند، کلی ما را تحقیر کردند و همراه کسی که نمیدانم با چه اسمی او را بشناسانم، نمیتوانم به زبان بیاورم و بگویم یار! حرف میزدند. ما را رها کردند، من از همه جا بیخبر فکر کردم که دیگر سراغمان نمیآیند، تا اینکه جناب د.ه سرعت ماشینش را زیاد کرد، تا آنجایی که کم مانده بود تصادف کنیم. گفتم سرعت نگیر، متوجه نبودم که از دست آنها فرار میکند، وقتی پشت سرم را نگاه کردم، آنها را پشت سرمان دیدم.
خلاصه ماشین را متوقف کردیم، همان آقا گفت خودم رانندگی میکنم و به شهر برمیگردیم، وقتی ماشین را روشن کرد، به عقب برگشت. گفتم کجا میرویم، جواب نداد. از روستایی رد شدیم به طرف کوهی که بجز آسمان جایی را نمیشد دید، رفتیم. خیلی ترسیده بودم و شوکه شدم و زبانم بند آمده بود. هی سوال کردم، کجا، آقا به جان دخترش قسم خورد که کاری با من ندارد و گفت همان پسر به من قولی داده که باید جابجا شود.
جناب د.ه قول داده بود که با اجازهی او به من تجاوز کند، برای همین دنبالمان افتاده بودند و وی هم سرعت گرفته بود که من از این موضوع اطلاع نداشتم، اصلا خیالش را هم نمیکردم چنین اتفاقی بیفتد. خلاصه وقتی به کوه رسیدیم مرا ناچار به این کار کرد. دو نفر هم آنجا بودند، یکی از آنها پایینتر و آن یکی هم مرد درشت و حیوانی بود، نمیتوانم توصیفش کنم، هرگز اهریمن را نمیتوان وصف کرد.
تنها چیزی که میدانستم این بود که دنیا بر سرم خراب شده بود، اما نمیدانستم از این خرابتر هم به سرم میآید. وقتی آن یکی آمد گفت نوبت منه، آنوقت متوجه شدم که جهنم و سوختن در بدترین لحظه یعنی چه. در آنموقع نه میتوانستم گریه کنم، و نه چیزی را احساس میکردم، انسانی بیحس که لال و فلج شده بود، حتی نمیتوانستم حرکت کنم. در حالیکه مرگ را با چشمانم میدیدم. د.ه شاهد تمام این رویدادها بود، ایستاده بود و نگاه میکرد.
هرگز او را مقصر نمیدانستم، چون احساس کردم که به او هم همچون من ظلم شده است.
شوکه شده بودم، سکوت کردم، هر چند دوستانم گفتند که تا وقت داری حرف بزن و سکوت نکن، نتوانستم. به هزار و یک دلیل که هنوز هم در ذهنم با من درگیرند و مهمترینشان نمیخواستم زندگی او و برادرهایم به هم بخورد. شاید خانوادهام با من کاری نداشته باشند، اما مطمئن بودم که هر دوی آنها را خواهند کشت و به خاطر من برای همیشه دچار بیچارگی و بدبختی میشدند، مگر اینجا قانون داره؟
ترجیحم این بود کسی که بدبخت و برای همیشه زندگیاش در ظلمت و تاریکی بماند، تنها من باشم.
در حال حاضر هم وقتی مینویسم، میلرزم، گریه امانم نمیدهد اما احساس میکردم حرفهایی که در مورد من گفته میشدند، زیاد بودند.
به مدت یک هفته در خواب جیغ میزدم، گفته بودم که هر صبح با صدای همان حیوان از خواب بیدار میشدم، بارها برادرم میگفت در خواب یک نفر به تو تجاوز میکند، چرا هر شب چنین خوابی میبینی و نمیتوانستم جوابش را بدهم. تمام موی سرم را کنده بودم، تا چند ماه موی سرم میریخت از بس که کشیده بودم. یک هفته اصلا به آینه نگاه نکردم، روزی که چشمم به خودم افتاد متوجه شدم که چگونه روح و بدنم را در هم شکستهاند.
در این میان هم خربودن من که همچون یک انسان نمیخواست زندگی کس دیگری را از هم بپاشد، نقش داشت.
بعد از شش ماه تصمیم گرفتم که شکایت کنم، با ه.د حرف زدم، گفت من در هیچ چیزی دخالت ندارم، میخواست بگوید که از من حمایت نمیکند، گفت بدبخت و فلان میشوم، آنموقع بود که تصمیم گرفتم برای هیچ کس از حق خودم نگذرم. آدمیزاد بعضی مواقع به اندازهی خاکستر سیگاری هم ارزش ندارد و ما هم چنان ارزشمندشان میکنیم که انگار کسی دستش به آن نمیرسد.
آن روزها بدترین لحظات زندگیم بود که هر شب کابوس میدیدم و احساس فلج بودن داشتم، او هم تنها کاری که میتوانست انجام دهد تنها کنارم باشد، با رفقایش هر روز در خوشگذرانی بودند و من هم در این میان نزد دوستانش بعنوان زنی حسود و روانی شناخته میشدم، او هم همراه دوستانش مدام به من میخندیدند و مسخره میکردند.
من کسی نیستم که برای رفتن چنین کسی در هم بشکنم که به هیچ وجه برایم اهمیت ندارد چه کسی میآید و میرود، چون روال زندگی این است. قضاوتهای شما را هم برای روزی میگذارم که مشکلی برایتان پیش آمد (البته خدا نکند چنین مشکلی برایتان پیش بیاید، منظورم مشکل دیگریست).
احساس میکردم شخصیتی هستم که سکوت کرده و در جامعه نمیتواند کاری انجام دهد، هر روز، هر ساعت دلم میشکست و زخمهایش تازهتر میشد. در حال حاضر یک سال و نیم از این اتفاق گذشته، نمیتوانم بگویم همچون روزهای اولم اما چنان تعریفی هم ندارم. دوبار خواستم خودکشی کنم اما نکردم، نه اینکه توانش را نداشته باشم، فقط به خاطر مادرم این کار را انجام ندادم، چون بعد از یک عمر زندگی دشوار و سخت، حالا که به زندگی راحتی رسیده بود، نمیخواستم اتفاقی برایش بیفتد، چون تمام هستیاش ما بودیم. همیشه به این فکر میکنم اگر روزی او نباشد، من هم به این عذاب پایان خواهم داد و فکر میکنم دیگر هیچ چیز نمیتواند نظر مرا تغییر دهد، چون کسی که مورد تجاوز قرار میگیرد، زندگی برایش میمیرد، روحش میمیرد، حتی اگر من باشم که هیچ اعتقادی به شکست و نابودی نداشتم.
خیلی گشتم، اما خودم را پیدا نکردم، من در میان تمام زشتیها عشق را گم کردم، خودم را گم کردم و خیلی چیزهای دیگر. هر چیزی که از او یاد گرفته بودم، دیگر برایم ارزش نداشت. هر کس که به من میگوید توانایی، خندهام میگیرد، کدام نیرو و توانایی؟ وقتی که زیر مردی قرار میگیری و هر چه دلش خواست انجام میدهد و همزمان کلی تحقیرت میکند، کدام توانایی؟ وقتی که نمیتوانستم هیچ حرکتی داشته باشم و در حالت شوک روبروی بدترین ناتوانی در زندگیام شده بودم، کدام توانایی؟
تنها نیروی ما این بوده که این زندگی را در جامعه تحمل کنیم، که بتوانیم به چند نفر دیگر کمک کنیم تا ادامه بدهند، که چیز دیگری ما را در هم نشکند، چون معتقدم که هیچ دردی در تمام دنیا به این درد شباهت ندارد، هیچ چیزی تا این اندازه تلخ نیست. شما نمیدانید که ترسیدن با صدای بلند و زهره ترکیدن یعنی چه، نمیدانید با فریاد "تمامش کن" و "بلند شو ببینم" زندگی کردن یعنی چه. امیدوارم که هیچ وقت با صدای هیولایی زندگی نکنید، امیدوارم هیچ گاه نشنوید کسی که بیشتر از خودتان دوستش داشتید، به شما بگوید، "در هیچ موردی از تو حمایت نخواهم کرد".
امیدوارم که فکر نکنید این اتفاق منِ الان را درست کرده است، من بدلیل زندگیای که داشتم، همیشه دغدغهی جامعهایی سالم داشتم، همیشه برای رسیدن به پلهی موفقیت تلاش کردهام و همیشه نمونهی دختری زیرک و جسور بودم و هیچ کدام از افکار و رفتارهایم نتیجهی این اتفاق نبوده بجز اینکه "هیچ چیز و هیچ کس ارزش آن را ندارد که بخاطرش از خودت بگذری" و سعی بیشتر داشته باشم برای زندگی صحیح و سالم و کمک کردن به کسانی که به چنین مشکلاتی برخوردهاند، حتی اگر با شنیدن صدایشان باشد.
اینها را نگفتم که دلتان برایم بسوزد، گفتم تا بیشتر هوشیار باشید، با خیال راحت میتوانید بگویید که من خواهرتان نیستم؟ مادرتان نیستم؟ همسرتان نیستم؟ که چنین اتفاقی برایشان افتاده و چیزی نمیگویند؟
اگر در نوشتههایم غلط املایی وجود دارد، مرا ببخشید چون ترجیح میدهم که دوباره نخوانمش و خودم را آزار ندهم.
خواهشا با پرسیدن سوالهایی همچون "چرا شکایت نکردی، چرا سکوت کردی، چرا اینکارو نکردی" مرا آزار ندهید، چون روزی هزار بار این سوالها را از خودم میپرسم و هم جوابشان را دارم و هم ندارم.
کل مسیری را که سرکار رفته و برمیگردم، در تمام خندههایم، در لحظهی آرایش کردن، در جشنها، پیش از خواب، خیلی مواقع هنگام بیدار شدن از خواب، هزار سوال از خودم میپرسم، خیلی وقتها به گریه پناه آورده تا خفه نشوم اگر شانس داشته باشم و کسی اطرافم نباشد. در تمام تنهاییهایم گریه میکنم که چرا؟ این همه ضعف برای چه؟ زن بودن یعنی چه؟ خدای من این سکوت برای چه؟
تسلیم نخواهم شد، خودم را سرزنش میکنم، بارها با سیلی جواب سوالهایم را دادهام، با هر کسی فاصله گرفته تا تنها یک درصدی که در ذهنم میگذرد به واقعیت نپیوندد. اینچنین زندگی کردن آسان نیست.