نوشته‌ای از زنده یاد و معلم اعدامی، فرزاد کمانگر

 

مگر می‌توان معلم بود
و راه دریا را به ماهیان کوچولوی این سرزمین نشان نداد؟
حالا چه فرقی می‌کند
از ارس باشد یا کارون،
سیروان باشد یا رود سرباز،

چه فرقی می‌کند
وقتی مقصد دریاست و یکی شدن،
وقتی راهنما آفتاب است.
بگذار پاداشمان هم زندان باشد.
مگر می‌توان بار سنگین مسئولیت معلم بودن و
بذر آگاهی پاشیدن را بر دوش داشت و دم برنیاورد؟

مگر می‌توان بغض فروخورده‌ی دانش‌آموزان و
چهرەی نحیف آنان را دید و دم نزد؟

مگر می‌توان در قحط سالی عدل و داد معلم بود،
اما “الف” و “بای” امید و برابری را تدریس نکرد،
حتی اگر راه
ختم به اوین و مرگ شود؟

نمی‌توانم تصور کنم
در سرزمین "صمد"، "خانعلی" و "عزتی" معلم باشیم
و همراه ارس جاودانه نگردیم.

نمی‌توانم تجسم کنم که
نظارەگر رنج و فقر مردمان این سرزمین باشیم
و دل به رود و دریا نسپاریم و طغیان نکنیم؟